از جمعه شب که خونمون اومد و فائزه هم تو خونه تنها بود یک ترس خاصی از همه چیز پیدا کردم. واقعا اعصابم بهم ریخته.
یعنی وقتی به این فکر میکنم که اگه من جای فائزه بودم و وقتی در رو باز میکردم میدیدم دو نفر تو تراس حیاط هستن و منم تو خونه تک و تنهام چه حالی بهم دست میداد
حتی فکر کردن به چنین صحنه ای برای فائزه هم از درون نابودم میکنه خداروشکر که به خیر گذشت و ها فرار کردن.
کمتر از ده روز دیگه کنکورمه و فکر میکنم رتبه خوبی بیارم اگر خدا بخواد
ذهنم به خاطر اتفاقات این چند روزه و مهمونی بازی ها مغشوشه. 
کلا من از شلوغی و هر روز مهمونی رفتن خوشم نمیاد. جمع خانوادگیمون رو به همه چیز ترجیح میدم. یکم درونگرا تشریف دارم!

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها